چند وقتی هست که دل و دماغ هیچ کاری را ندارم .
بی حوصله ام .
درست مثل کسی که پول زیادی را گم کرده باشد .
عجب مثال بیخودی زدم .
آخه من توی عمرم ،
کی پول قلمبه داشتم که آن را گمش کنم
و تازه احساس خاصی هم در موردش داشته باشم ؟
نمیدانم چرا بعضی وقتها میروم سراغ برخی تمثیل ها
که نه رابطۀ نَسَبی با من دارند و نه رابطۀ سَبَبی .
بگذریم
داشتم کتاب شعر » مرهم مهتاب » از شاعر گرانقدر استاد ناظر شرفانه ای را می خواندم که با دست خط و امضای خودش در تاریخ 98 / 8 / 28 به بنده عنایت فرمودند . هیچ یادم نمی رود وقتی در آن جلسه ، از استاد اجازه گرفتم تا غزل « به کجا چنین شتابان » سرودۀ خودم را در پیشگاه ایشان بخوانم ، قبل از خواندن غزل ، چه اضطرابی داشتم و پس از خواندن آن ، چه شوقی . شاعر گرانقدر فقط یک ساعت در مورد یک بیت از آن غزل بیاناتی فرمودند که خود من که آن غزل را سروده بودم ، مبهوت نگاهش میکردم که : آخه چطور ممکن است من بیتی را بگویم که این همه اعجاز در آن باشد و خودم بیخبر ؟ و امروز بعد از حدود 10 سال ، وقتی خوب نگاه میکنم ، می بینم آن غزل و آن یک بیت ، نه تنها هیچ اعجاز و ایجاز شعری نداشته ، بلکه یک غزل ساده و پیش پا افتاده ای هست که حتی برخی از ابیاتش ، بی معنی نیز هست . اما استاد بزرگوار با « دید » بزرگوارانه ، چنان آن غزل و آن بیت را ستودند که آن روز من احساس « مولوی » بودن کردم . و آن وقت من ! چه کردم با ؟
از این هم بگذریم .
یک غزل زیبا از همان کتاب را که خیلی دوستش دارم ، هدیۀ سال نو برای دوستانی که با همۀ بد اخلاقی هایم ساختند و دم بر نیاوردند ؛ و صد البته برای عزیزی که بیش از همه رنجاندمش ، تقدیم میکنم :
می خواستم گلواژه ای پیدا کنم ، اما نشد
منظومه ای از حسن او انشاء کنم ، اما نشد
می خواستم با بال نور ، تا شهر رویاهای دور
فارغ ز پروای عبور ، پَر ! وا کنم ، اما نشد
می خواستم از پای شب ، زنجیر ظلمت بگسلم
وان سینۀ بی نور را ، سینا کنم ، اما نشد
می خواستم بر پیکر پروانه ای پَر سوخته
از دیدگانم شبنمی ، اهدا کنم ، اما نشد
می خواستم حتی شبی ، در خلوت بیغوله ای
تنهای تنها ، با دلم نجوا کنم ، اما نشد
حرف وفاق و همدلی ، یک واژۀ گمگشته بود
می خواستم ، آن واژه را پیدا کنم ، اما نشد
من شمع بودم ، اخگر او ، من گنج بودم ، گوهر او
می خواستم ، خود را در او معنا کنم ، اما نشد
م .م . ناظر شرفخانه ای
نوای آسمانی شجریانِ پدر با روح این غزل در آمیخت و بار دیگر غنچه های جانم را شکوفا نمود .
12 فروردین 98
نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی
تا در میکده شادان و غزل خوان بروم
حافظ
حافظ این نذر تو مقبول نیفتد به خدا
خاک آن میکده افتاده از این خاک جدا
این همه گند که بر سیرت محراب زدند
محو شد میکده و ساقی پوشیده ردا
یکشنبه 12 اسفند 97
سلسلۀ غرامتیان
قسمت دوم :
احتمالا برخی از دوستان ایراد بگیرند که چرا داستان بی مقدمه شروع شد و هیچ زمینه ای برای شروع آن چیده نشد ؟
جواب این سوال را باید در خودشان بجویند نه در این داستان .
این یک داستان ذهنی و پرسشگرایانه است .
همۀ ما هر لحظه ، بی هر مقدمه ای ممکن است سوالی پیش رویمان پدید بیاید . و ممکن است پرسشی داشته باشیم که حتی جوابی برای آن نباشد . آیا نباید بپرسیم ؟
اصلا جهان هستی مگر با مقدمه و برنامه ریزی قبلی پدید آمده ؟
مگر یک خدا یا چند خدا در بدو امر نشسته اند برای تولید این جهان برنامه ریزی کرده اند ؟
اگر داستان علمی « بیگ بنگ » را قبول کنیم ، می بایست انفجار یهویی بی مقدمه را نیز بپذیریم و اگر داستانهای آسمانی را قبول کنیم می بایست « کن فیکن » و داستانهای پیش از آن را بپذیریم . کدامیک از اینها مقدمه و زمینۀ زمینه چینی پیش از وقوع داشته ؟
همانطور که عرض کردم این یک داستان بر مبنای پرسش است .
بنده نه علامۀ دهرم برای اثبات یا نفی چیزی و نه چنین تخصصی دارم و نه چنین قصدی دارم . و آنهایی که مدعی هستند در صورت نداشتن تخصص در امری ، پرسشی نیز نباید پرسیده شود ، باید عرض کنم که پرسش ، برای یادگیری است . چه آن پرسش درست باشد یا نادرست . اگر کسی در علم طبابت تخصصی نداشته باشد ، نمیتواند بپرسد : چرا دل درد و سر درد و شکم درد دارم ؟ آیا برای پرسیدن همین چند سوال ساده ، می بایست برود 30 سال پزشکی بخواند ؟ و اگر نخوانده باشد حق ندارد بپرسد چرا دل درد دارم ؟ همۀ ما در پرسیدن هر سوالی آزادیم و محق . اما اگر تخصصی در زمینه ای نداشتیم ، فقط حق جراحی کبد نداریم . ولی حق پرسش داریم .
اگر یک نفر پرسید : آقا این خدایی که می گویید کجاست و چه شکلی است و چگونه عمل میکند ، سر مبارکش باید « غرامت » این سوال باشد ؟ هر چند که هزاران و میلیونها نفر تا کنون جزو همین سلسلۀ غرامتیان بوده و غرامت همین سوال و سوالهای دیگر را پرداخت نموده اند . اگر از معلمی پرسیده شد فرضیۀ تکامل داروین را با آیات آسمانی چگونه میتوان جمع بست ، غرامتش یک صفر گنده در کارنامۀ پرسش کننده است ؟ میدانی اگر ، جواب بده . نمیدانی اگر ، حق حکم نداری . تخصص در امری ، مجوز حکم برای هیچ کس صادر نمیکند . آن پزشک جراح مغز در مقابل سکتۀ مغزی یک نفر که منجر به « کما » شده حتی ، فقط حق مداوا دارد نه حق امر به انفصال همۀ دستگاههای زنده ماندن آن محتضر و گرفتن جان او .
ممکن است بگویند که : یک دامپزشک متخصص اگر برایش اثبات شود که یک میلیون قطعه مرغ به مرضی دچار شده اند که می بایست همگی معدوم شوند ، حکم به معدوم شدنشان میدهد . و حکمش نیز می بایست بدون چون و چرا اجرا شود .
بله . چنین حکمی رواست . اما آن دامپزشک بر اساس اینکه چه مقدار از این مرغها را بی خدایان میخورند و چه مقدار آن را با خدایان میخورند ، حکم نکرده . بلکه سلامت همۀ آنها برایش مهم بوده . و همچنین آن متخصص در راستای ضرر و زیان و یا سود مرغداریها و صاحبان آنها ، فتوای معدوم کردن آن مرغها را نداده . و هیچگونه نفع شخصی در این میان نداشته است . آیا کلیسای قرون وسطی وقتی حکم به معدوم نمودن خروسهایی نمود که به بازار مرغ کلیسا ضرر می رساند در رابطه با منافع عموم مردم بود ؟ یا منافع کلیسا ؟ حالا چون کشیشان کلیسا متخصص در امور بودند ، آیا حق چنین حکمی را داشتند ؟ یا تخصصشان فقط در راستای حفظ منافع خودشان بود و آن حکمها نیز از آن جهت صادر شدند ؟
یکشنبه 28 بهمن 97
یاد یار مهربان آید همی
پنج و شش روزی خیالم
هر شب از دستم گرفته
پیش خویشم می بَرَد
خانه ای آنسوی ابر
وسعتی در حد صبر
با رهی پر پیچ و خم
دور و نزدیکش چه دانم ؟
اندکی بیش است و کم .
دست در دست خیال
می سپارم در سکوت
راه بی فرجام خویش
تا رِسَم در جای خویش .
چشم بندی هم به چشم
هر دو دستم پیش رو
تا نیفتم ناگهان
در سراب بیدلان .
می رسیم آنجا که دنیای من است
به همانجایی که من هم بی من است .
دیدمش بنشسته در کنج فِراق
آیتی می خوانَد از آیات طاق
گوشۀ چشمی که تر بود از فغان
گوشۀ چشمی به سوی آسمان
یک نگاه نیمه هم بر من نمود
اینکه بنشین ای مسافر در سکوت .
اندکی تردید و آنگه می نشینم در کنار
تا ببینم زندگی را در قمار
رو به من کرد و چنینم لب گشود :
در پی من بودی اینک این منم
تو چه می خواهی از این جان و تنم ؟
این همان جان است که عمری با تو بود
تن به جان آمد ز دستت ، جان خویشش در ربود
اینک اینجا آمدی جان خواه خویش ؟
پا گشادی در طلب در راه خویش ؟
با چه رویی آمدی اندر طلب ؟
تو طلبها را ز جانت وا طلب
این همان جان است که می باید سبب
گر سببها را ندانی تو سَبَق
هرگز آن جانت نیابی در طَبَق .
پا شدم از مجلسش بیرون شدم
نرم نرمک راهی جیحون شدم
یادم آمد رودکی با یار خویش
می تند هم جان و هم طومار خویش :
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی های او
زیر پا چون پرنیان آید همی
ای تو یارا شاد باش و دیر زی
میر زی تو ، شادمان آید همی
میر ماه است و ، یار آن آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و ، یار آن بوسِتان
سرو سوی بوسِتان آید همی
پنجشنبه 18 بهمن ماه 97
شراکت با خدا
پیر مرد کشاورز نگاهی به خرمن محصولش کرد و آه سوکی کشید . این هفتمین سال پیاپی است که در اثر خشکسالی ، زحمت چندین ماهه اش ، سه چهار گونی گندم تکیده است که کفاف مصرف روزهای سرد زمستان خود و خانواده اش را هم نمیدهد . چه برسد به عرضۀ محصول به بازار و حصول درآمدی هر چند ناچیز برای باز پرداخت بدهی هایی که طی این چند سال در اثر همین عارضه ، بر دوش پیرمرد سنگینی میکند .
با پاهای لرزان ، خود را به سنگی که در کنار خرمنش که امروز به طرز عجیبی بزرگ و بد قواره جلوه میکند ، رساند و بر روی آن نشست . دست در جیب پوستین زمخت سالهای جوانی اش کرد و کیسۀ توتون و چپق وفادار و تنها یادگار پدرش را بیرون کشید . گره کیسه را گشود و ته کیسه ، نه توتون که ریزگردهایی شبیه آن را مشاهده نمود . مشهدی کرامت تنها بقال روستا همین دو ماه پیش گفته بود : مشدی ! محصولت را که برداشت کردی ، دیونت را پرداخت کن . چوب خطت خیلی وقت است که پر شده . نیاید آن روزی که در پی درخواستی بیایی و دست خالی برگردانمت . و پیر مرد سر در گریبان شرم ، به همان دو سه قلم جنسِ سفارش مادر آهو بسنده ، و از درخواست توتون صرف نظر میکند . و با همۀ قناعت و صرفه جویی در مصرف توتونِ از پیش داشته اش ، امروز برای صدمین و هزارمین بار طی دو ماه اخیر، گره از کیسۀ تهی گشوده و با حسرت و آهی بلند ، نه سر چپق بر کیسه ، که کیسه بر سر یادگار پدر میکند ، به امید یک بار چاق کردن آن .
کبریت میکشد و ریزگردها با دو سه پُک عمیق گُر میگیرند و روح و روان و تن فرسوده و گُر گرفتۀ پیرمرد را به خاکستر مبدل میکنند . با آرام کوبیدن چپق بر سنگ نشیمن ، خاکستر از آن می زداید و در دل آرزو میکند : ای کاش یک نفر می بود و سرم به این سنگ می کوبید و خاکستر تنم می زدود . کمر خمیده از سنگینی بار زندگی را خم میکند و هر دو آرنج بر روی زانوان لرزان و دستها به زیر چانه می نهد . و بر اثر تاثیر همان دو سه پُک ریزگرد توتون نما ، در خلسه ای نه عمیق ، بلکه غمین از عدم حضور آن عمق در روان نا آسوده اش ، رویای « یوزارسیفی » را می بیند که چرا نبود تا بیاندیشد چارۀ هفت سال قحطی سهمگین را . و یعقوب وار قطرات اشک می گسترانَد در پهنای صورت چروکیدۀ خویش در فراق « یوزارسیف » نداشته اش . و ناگهان همان خلسۀ ناقص جرقه ای در ذهن پیرمرد میزند .
چرا که نه ؟
به جای دست به دامن یوازرسیف ها شدن و شفاعت و یاری جستن از آنها ، چرا دست به دامن خود خودش نشوم ؟
ماتحت از آغوش سنگ بد قواره بیرون میکشد و راسخ و استوار می ایستد و دستها به سوی آسمان فراز میکند : بار خدایا ! زحمت از من . باران از تو . نصف نصف شریک . قبوله ؟
اما هیچ صدایی در پاسخ نمی آید و نباید هم بیاید . چون در همان لحظه که پیرمرد داشت با خدا عهدنامۀ ریزش باران می بست ، همسایۀ پیر و فلجش ، چند صد متر آن طرفتر در حالی که نظاره گر چیدن کوزه های دست سازش توسط همسر و دو فرزندش در مقابل آفتاب بود ، دستهای گل آلود خویش به سوی آسمان و میگفت : بار خدایا ! همۀ سرمایه و دسترنج من علیل و چلاق ، همین چند تا کوزه است که رزق و روزی اهل و عیالم محسوب می شود . نکنه یک وقت هوس باران کنی ؟
و همان موقع ، خدا آرنج به زانو و دستها به زیر چانه در رویایی نه در خلسۀ حاصل از دود ریزگردها بلکه در خلسۀ بلاتکلیفی ، او نیز با خدای خویش ، گویی حرفهایی می زد به زبانی که ما نفهمیدم .
به هر جان کندنی ، زمستان سفید که برای پیرمرد ، سیاه تر از آن نمیتوان متصور شد ، سپری می شود و فصل کشت میرسد . پیرمرد با تکیه به قراردادی که با خدا داشت ، شخم زد و بذر پاشید و منتظر باران نشست . و خداوند نه برای وفا به عهد یک طرفۀ پیرمرد ، بلکه برای رو کم کنی آن همسایۀ چلاق و علیل که دیگر غلط بکند که به خدا تهمت « هوس » بزند ، بارانها نازل نمود . اینکه چه بر سر آن همسایۀ چلاق و کوزه ها و زن و فرزندش بر آمد ، ما نمیدانیم . اما پیر مرد داستان ما ، محصول خوبی برداشت و خرمنی به اندازۀ خر فراهم آمد . پیرمرد نگاهی به خرمن نمود و با خود اندیشید : خوب نیست . اما بد هم نیست . نسبت به هفت سال گذشته ، از سرم نیز زیادیست . اما با این بدهی هفت ساله ای که بار آورده ام ، اگر نیمی از محصول را طبق عهدم ، به خدا واگذار کنم ، نیم دیگر فقط کفاف زمستانم را میدهد و باز دیونم باز می ماند . تازه اگر نیمۀ سهم خدا را هم بفروشم ، باز هم یک از صدِ بدهی هایم را کفاف نمیدهد . با چشمانی که شوقی از طمع نیمه خواب و نیمه بیدار در آن موج میزد به سوی آسمان نگاه کرد و در دل گفت : بار خدایا ! خودت خوب میدانی که در آن هفت سال بر من چه گذشت . ( لحظه ای نیز در پستوی ضمیرش این فکر مصور شد که : اگر میدانست و کمکم نکرد باید به رحمان و رحیمی اش شک کنم و اگر نمیدانست و معذور بود ، پس بهتر است به دنبال خدای دانا بگردم ) . میدانی که چه زجرها کشیدم و چه شرمندگیها حاصل شد . تو که اهل و عیال نداری تا غم گرسنگی آنها به دل بری ، به دلبری . اما من گرفتارم و سخت دست تنگ . اجازه بده سهم امسال تو را به گوشه ای از زخمهایم بزنم . قول مردانه میدهم سال دیگر : نصف نصف
و سال دیگر و سالهای بعد ، همچنان شخم و بذر از پیرمرد و باران از خدا و هر سال محصولی بیش از محصول سال پیش و هر سال ترفندهای طمع و تضرع پیرمرد و عدول از پرداخت حق و سهم خدا .
طمع از بابت عُقدۀ نداشته های سالیان پیشین و تضرع از بابت ریا و تزویری که معمولا بیش از نیمی از خداجویان به هنگام دست یازی به قدرت و ثروتی باد آورده ، دچارش می شوند و یادشان میرود سالهای قحطی پیشین .
سال هفتم اما ، گویا درجۀ کنترل ریزش باران از دست خدا در رفت و چنان سیلی عظیم به راه افتاد که نه تنها زمین و محصول پیرمرد دستخوش سیل خروشان گشت ، بلکه سیل ، خانه و کاشانه و زن و فرزند پیرمرد را نیز روفت و با خود برد و پیرمرد از ترس و هراس فرو ریختن جان کوتاه خویش به سوی بلندای کوه می دوید و هر از چند گاهی نگاهی از سرحسرت به پشت سر خویش و در دل اندیشه و افسوس که : هرگز نباید به داشته های پیشین خود دهن کجی میکرد – هرگز نباید با کسی عهد می بست که توانایی کنترل عملکرد های پسین طرف مقابل را نداشت و هرگز نباید عهدی را می بست که از معیار دانایی اش فراتر بود و هرگز نباید به وعده های شنیده و ناشنیده اعتماد میکرد .
به هزار زحمت خود را به بالای کوه رساند و در میان چند تخته سنگ پناه گرفت . و در حالی که همۀ دار و ندارش را از دست داده بود و پشیمان از کرده های نامعقول پیشین خویش ، رعد و برقی از آسمان بجست و پیرمرد که در نور آن برق ، خود را در تنهایی مطلق دید ، پرخاشگرانه رو به آسمان نمود و گفت : من که جان نحیف و آزردۀ خود را برداشته و به میان چند تخته سنگ در بالای کوه پناه آورده ام ، کبریت میکشی و لای تخته سنگها به دنبال من می گردی که چی ؟
و جوابی نیامد و نباید هم می آمد .
.
امروز که من سر در گریبان و تهی از همه دارایی های پیشین خویشم و به چاک پوستین چرکین خود پناه آورده ام ، این رباط جاسوس « بیان » دست از سر کچل بنده بر نمیدارد و هی کبریت میکشد و دنبالم میگردد .
آقا !!! جان مادرت دست از سرم بردار .
دار و ندارم را سیل نادانی ام برد .
چه می خواهی از جان آزرده ام ؟؟؟؟؟؟؟
پنجشنبه 12 اردیبهشت 1398
بنشان به نرم گامی
به کجا چنین شتابان ؟
به سر آید آبسر نیز
ز سراب این بیابان
به رُخَت نشسته گردی
مگرت خیال باشد
که بَری خیال خود را
به سراغ ماه تابان
نه تنی به سیم داری
نه دگر خمار نرگس
ز چه رو در آیی امروز
به جمال دلفریبان ؟
به هزار تار مویت
ز یکی نوا کجا خاست ؟
که نوازشی کند باز
دل زخم عندلیبان
همه تشنگان جانت
به عطش سپرده جانی
که اثر نمانده شاید
ز نشان آن رقیبان
بگذار سر گرانی
که فنا شد آن زمانی
که کِشَند آه حسرت
ز نگاهت این غریبان
به گذارِ روزگاران
به دلت نشاء نشاندم
بشتاب و دانۀ مهر
برسان به آسیابان
همه شب سمن بر آید
به نظاره آسمان را
که ز زهره پرسد ای وای
به کجا چنین شتابان ؟
ساعت 2 بامداد سه شنبه 26 آبان 1388
استر « فهم »
این عزل کاکائی را ببینید لطفاً :
حاجت به اشارات و زبان نیست ، مترسگ
پیداست که در جسم تو جان نیست ، مترسگ
با باد به رقص آمده پیراهنت اما
در عمق وجودت هیجان نیست ، مترسگ
شب پای زمینی و زمین سفرۀ خالیست
این بی هنری ، نام و نشان نیست ، مترسگ
تا صبح در این مزرعه تاراج ملخ بود
چشمان تو حتی نگران نیست ، مترسگ
پیش از تو و بعد از تو زمان سطر بلندیست
پایان تو پایان جهان نیست ، مترسگ
این مزرعه آلودۀ کفتار و کلاغ است
بیدار شو از خواب ، زمان نیست ، مترسگ
عبدالجبار کاکاوند
راستش من نمیدانم جناب « کاکائی » البته از نوع « عبدالجبارش » این غزل را به چه مناسبتی و با چه منظوری سروده . هر چند که از نظر ادبی غزل زیبایی است و محتوای « ایهامی » و « ابهامی » نیز بر زیبایی آن کمی بیشتر از کمی افزوده است . ( منهای یکی دو مورد غلط ابهامی ) اما گاهی لازم است نیم نگاهی به دایرۀ عملکرد گذشته و حال آدمها انداخت و سیر مسیر عبور آنان را از گذشته تا حال تماشا کرد به امید اینکه روزنه ای به صحت و عدم صحت کلامش یافت . و این مهم هرگز اتفاق نمی افتد ، مگر اینکه خوانندۀ کلام ، چشم بسته در دام هر سخنی نیفتد .
در داستان جبران خلیل جبران ، چند خطی برایتان نوشتم . نه شیوۀ تنبیه به کار بستم و نه شیوۀ تشویق . و اختیار « فهم » را به خوانندۀ مطلب وا گذاشتم . که هر الغایی در « فهم » حتی اگر « فهم » درست نیز باشد ، باز هم « فهم » نادرست و اندیشۀ نادرستی خواهد بود .
من و شما می توانیم « فهم » خود را « فهم درست » ( مطلق ) بدانیم . همان کاری که سالهاست میدان داران فهم کذایی و میدان داران کذایی فهم میکنند . اما می بایست یک مطلب برایمان روشن باشد و آن اینکه کجای داستان جبران خلیل و شریعتی و کاکائی و با متن « نامه های » زندگی گذشته و حال ما مطابقت دارد ؟ و اینکه این تطبیق از سر تقبل تقلید مستانه هست یا از سر تردید تعدد پیمانه ؟ یا هر دو ؟
انتخاب مسیر دانش « فهم » ، خود ، « فهمی » است که می بایست پیش زمینۀ ان در « فهم » ما نهادینه شود وگرنه فقط کلمۀ « فهم » را با خود یدک خواهیم کشید .
چنانچه گویند :
بایزید بسطامی سالها در تدارک دانش زمان خود سعی فراوان نمود و کوشید هر آنچه آموختنی بود در دفاتر و یادداشتهای فراوان فراهم آوَرَد . و آنگاه دانش چندین سالۀ خویش را بار چند درازگوش و استر نموده و قصد بازگشت به موطن داشت تا آموخته هایش را به خلایق بازگو کند . اما در دام رهن گرفتار آمد . و زمانی که رئیس راهن از وی پرسید : بار قاطرها و استرها چیست ؟ بایزید با التماس گفت : اینها چکیدۀ سالها « فهم » من از علوم دنیاست . هر چه از اموالم می خواهید بردارید . اما آنها را دست نزنید و به خودم واگذارید که به درد شما نمیخورد و فقط به درد خودم میخورد . رئیس راهن نگاهی به بایزید بیچاره انداخت و به یارانش دستور داد تا تمام یادداشتها و دفاتر وی را که حاصل سالها « فهم » بایزید بود ، آتش بزنند و سپس رو به بایزید کرد و گفت :
دانش و « فهمی » که بار قاطر باشد ، نه به درد تو می خورد ، نه به درد من و نه به درد خلایق
امروز دانش و « فهم » ما بار استرانی هست که آن استران از کوچکترین و کمترین « فهم » عاجزند .
و اگر ما یک جایی اینگونه « فهم » را متوقف نکنیم ،
به زودی خود نیز .
همین .
چهارشنبه 8 آبان 1398
گویا خدا هم بود
گاهی روزگار برایت سخت میگیرد . آنقدر سخت ! که بغض میکنی ، زانوهایت را بغل میکنی ، سرت را روی زانوهایت می گذاری ، و ناخودآگاه احساس میکنی که میان گلهای بی روح قالی ، در باغ سکوت و تنهایی سرگردانی . و در آن تنهایی با خود می اندیشی : مگر من چه کرده بودم که دستمزدم از زندگی باید تحمل مشقتی باشد که سزاوار آن نبودم و نیستم . مگر از زندگی چه می خواستم که هر کسی به من رسید تپانچه ای بر سرم کوبید و بی کس و تنها رهایم کرد تا در میان هزاران درد بی درمان ، دندان آرزو بر گره هایی ناگشوده بسایم که هرگز و هرگز ، دریغ از وا شدن حتی یکی از آنها .
اما
بی خبر از تمامی آن نشدن ها و نبودنها ، گویی دست غیبی تو را به مسیری هدایت میکند که روزی ، در یک جایی ، با کسی روبرو شوی که گره گشای ، نه تمامی بندهای پیشین ، بلکه راه گشای سختی های بعد از این باشد . وقتی خوب که فکر میکنی ، می بینی در کویر طاقت فرسای زندگی ، گاهی یک درخت کهن سال و پیر نیز می تواند سایه گستری باشد دلنشین و مفرح . به شرطی که همانقدر که آن درخت ، تو را و تنهایی تو را در آغوش سایه اش می گیرد ، تو نیز دست سایه اش را بگیری ، همانند مادری که دست فرزندش را می گیرد و کشان کشان به سوی بوستان با صفای مهر و محبتش می برد ، تو نیز درخت پیر را تا برکۀ زلال جانت همراهی کنی . خواهی دید به زودی شاخه های خشکیدۀ درخت پیر ، نه تنها برگهای نو و تازه ، بلکه شکوفه هایی روشن و زیبا ، به زیبایی چشمهایت ، برای تو ، ارمغانی از عشق ، و سوغاتی از دلداگی ، از بی نهایتِ دورها و سرزمین آرزوها خواهد آورد و تو زیر شاخه های پر از شکوفۀ آن خواهی ایستاد و دامن خواهی گرفت تا نسیم سحرگاهی شکوفه های امید و آرزو را یکی یکی بر چیند و بر دامن لطافت و زیبایی ات فرو ریزد و سپس لبخندی از خوشحالی و شادی بر غنچۀ لبهایت خواهد نشست و شمیم و عطر دلنشین لبخندت تا آن سوی بلندای کوهها اوج خواهد گرفت و ابرها پژواک تصویر صورت زیبایت را به سرزمینهای دور خواهد برد و با سایه روشنی اعجاز گونه ، معجزۀ سیمایت را در میان دشتهای سر سبز دیده ها ، نقش خواهد زد ، و تو کمی مکث میکنی و سپس می گویی : پیر من ! بیا کنارم بنشین و برای من افسانه ای از زندگی بگو . و او آرام در کنارت می نشیند و اینگونه آغاز میکند : یکی بود ، یکی هم بود . گویا خدا هم بود . یه دختری بود
سحرگاه دوشنبه 7 بهمن 98
درباره این سایت